تمنای شفاعت....



به نام آفریننده تو :


گر مرا ترک کنی من زغمت میسوزم 

آسمان را به زمین جان خودت میدوزم


گرمرا ترک کنی ترک نفس خواهم کرد

بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد


بی تو یک لحظه رمق در دل ودر جانم نیست 

بی قرارم نکنی طاقت هجرانم نیست


بی تو با قافله غصه و غم ها چه کنم 

تار وپودم تو بگو با دل تنها چه کنم


شده ام مرثیه خوان دل سودا زده ام 

ازبد حادثه دلبسته و شیدا شده ام 


این دل پر زترک اینهمه غم لایق نیست

دل چون سنگ تو را جز دل من عاشق نیست






 

درسته که داداش فرهاد بازهم مثل ادم با من صحبت نمی کرد اما رفتارش نسبت به گذشته خیلی بهتر شده بود .اگر هم اذیتم می کرد میدونستم که داره شوخی میکنه .داشتم به فرهاد فکر می کردم که یهویی یه نفر جلوم ظاهر شد .

-سلام ابجی فرشششته قصد نداری بلندشی کلاست دیر میشه.

باز هم این فررهاد دیوونه بود .یکی نیست بهش بگه یکم از فردین یاد بگیر .چقدر با خواهرش با محبت صحبت میکنه.

-فرششته با تو ام

-بیدار شدم .اینقدر گیر میدی.

با اسودگی خاطر اماده شدم .انگار نه انگار که داداش بد بختم تو ماشین منتظره.

بالاخره با هزار جور وسواس اماده شدم.نشستم تو ماشین گه فرهاد گفت:برنامه چیه؟

خندیدم و گفتم :ورزش.ورزش ریاضی.خخخخخخخخخخخخخ

-بانمممک .الان باید بخندم؟

-بی جنبه.خب اول از همه بریم خونه عمه دنبال مریم .بعد هم نازنین.

-چشششششششششششششم آبجی.

چی این بامن بوود!!!!مگه فرهاد هم درست حرف زدن بلده.

مریم که اماده بود و سریع رفتیم دنبال نازنین وامان از دست این دختر .همیشه دیر می کنه.منم که کم عجول نیستم .فقط حرص می خوردم.فرهادد گفت: پیش میاد ابجی . زشته.نازنین خانوم اومد نبینم چیزی بگی.

-اصلا دوست دارم به نازنین گیر بدم.چیکار داری؟

-ااااااااااااااااااااا؟

-بلله.

-اون موقع با من طرفی و .

با اومدن نازنین .حرف داداش کامل نشد .اصلا چرا فرهاد از اون طرفداری کرد؟منم که باز فکرای منحرف اومد تو مغزم.سریع شوتشون کردم بیرون.

به نازنین چیزی نگفتم آخه از بس این دختر دوست داشتنیه! وقتی دیدمش فراموش کردم از دستش عصبانی ام.

رسیدیم اموزشگاه و من که یه تشکر سر سری کردم زودی اومدم پایین.مریم هم پشت سرم اومد . نازنین بد بخت هم  یک  تشکر ساده  کرد اما مگه این فرهاد ول کن بود .

-خواهش میکنم .زحمت چیه؟انجام وظیفه است.

منم که حدس زدم حق با همون افکار منحرف هست. پریدم وسط حرف فرهاد و گفتم.:خداحافظ دادش.

اون بدبخت هم رفت.خوب که جلو نازنین مودبه.اخ که فرهاااد رو تنها گیر بیارم اونقدر سوال پیچش کنم تا به ماجرا پی ببرم.!

نزدیک افطار بود و من هنوز داداش رو تنها گیر نیاورده بودم. البته جوری نگاش می کردم که فکرکنم خودش فهمیده بود.باصدای اذان افطار کردیمو بعد هم رفتیم مسجد.

بعد از اینکه برگشتیم خونه تلفن زنگ خورد و مهتاب جواب داد.بعد از قطع تماس پرسیدم:

-مهتاب جان کی بود؟

-عمو حسن بودن.گفتن با زن عمو میان اینجا.

-نگفتن برای چی؟

-دقیق نه ولی فکرکنم با بابا و فرهاد و فردین کار دارن.

-اها.


خدای من .چه صبحی !چه هوایی!وارد حیاط شدم نسیم خنکی به صورتم خورد .امروز قراره که با عمه ها و بقیه اقوام ناهار بریم بیرون .انتظار خیلی سخته از ساعت 7صبح که از خواب بیدار شدم تا الان که ساعت 9هست منتظر تماس عمه بودم .انتظار سخته . تو افکارم بودم که تلفن زنگ خورد .سریع جواب دادم .خدا رو شکر مریم بود و گفت که بریم خونه عمه نسرین .منم از خدا خواسته قبول کردم .ظهر که شدهمه بعد از خوندن نماز حرکت کردیم .وقتی رسیدیم باغ عمه هوا خیلی گرم بود اما پیشنهاد رعنا یعنی عروس عمه نرگس برای والیبال بازی کردن همه چی رو از یادمون برد.بعد از بازی ناهار کله پاچه خوردیم .واااقعا دست پخت مامانم حرف نداشت!همه نشسته بودیم که عمو رضا گفت :دخترا!سریع برید هندوانه ها رو بیارید.ماهم که بعد از خوردن کله پاچه توان بلند شدن نداشتیم .منتظر بودیم تا کسی مخالفت کنه .امممااااا به عکس همه استقبال کردن .روز خییلی خوبی بود اما تموم شد .شب هم که نفهمیدم چه جوری از خستگی خوابم برد .

صبح با صدای داداش فرهاد از خواب بیدار شدم البته باید بگم صدایی که از عر عر حیوون هم بدتر بود .بعد خوردن صبحانه سریع با مریم تماس گرفتم تا بریم اکادمی زبان .  روز ها پشت سر هم سپری می شد و من به نظر خودم خوشبخت ترین دختر روی کره خاکی بودم. با اومدن ماه رمضان ترم زبان هم تموم شد .  

-فرررشته بیدار شو .وگرنه مجبوری بدون سحری روزه بگیری.!

بازم داداش فرهاد منو از خواب بیدار میکنه.اخه داداش فردین و خانومش هم که هستن .به هر بد بختی که بود سحری خوردیم .بعد هم همرا مامان و بابا و فرهاد و فردین و خانومش مهتاب رفتیم مسجد .

بعد از اومدن به خونه همه خوابیدن .اما من بیدار موندم تا ببینم چرا فرهاد نمیخوابه!خیلی مشکوک بود!چیزی تا بالا اومدن افتاب نمونده بود که داداش اومد.پرسیدم:کجا بودی ؟چرا الان میخوای بخوابی؟

-اینقدر تو کار بقیه فضولی نکن .بازجو که نیستی .درضمن تو هنوز بچه ای .الان هم  برو بخواب .

- من بزرگ شدم .این نکته رو تو گوشت فرو کن .لطفا با من با احترام صحبت کن .برخورد ت مشخص میکنه که من هم با تو چه جوری رفتار کنم .

- چشم بابا .معذرت . حالا بزار بخوابم .من مثل شما بیکار نیستم .باید برم سر کار .

- من بیکار نیستم اولا برای کنکور باید بخونم دوما امروز باید برم تا کارای مدرک رایانمو انجام بدم.البته با مریم و نازنین (دوستم که 3سال ازمن بزرگتره).

-با مریم و نازنین ؟واقعا؟

-بلللله.برا ی چی می پرسی؟

-همینجوری .فردا خودم شما رو میبرم.

- ممنوم .بابا هست.

- بابا میره سازمان.

- خب باشه.البته وظیفته.

- همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم.                                                                                  


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

در مسیر سرنوشت مجله کامپیوتر و موبایل مسکن عمادين سيمين دشت سرزمین آپامه game app file music video فایل لایه باز انتخابات مجلس ، شورای شهر، ریاست جمهوری psd انتشارات میانرشته ای (صفحه اصلی) مجله اینترنتی عبیاتی دانلود آهنگ مکتب خانه اخلاق و تربیت